خسته از دست غريب وآشنا
در ميان اين شب تاريک و سرد
مانده ام تنها کنار پنجره
سينه ام لبريز از اندوه و درد
پشت من از نارفيقي ها شکست
از خيانت خسته و آزرده ام
سادگي کردم و يک بار دگر
خنجري از مکر ياران خورده ام
خسته ام از گردش اين روزگار
خسته از اندوه و رنج و دردها
خسته از اين مردم روبه صفت
خسته ام از حيله ي نامردها
قلب من از دست ياران خون شده
کوه غمها بر سرم آوار شد
اين جهان را نارفيقي ها گرفت
شير جنگل طعمه ي کفتار شد
مرده ديگر در جهان مردانگي
اي قلم اي مونس شيرين من
روي دفتر حک نما درد مرا
شايد اشعارم شود تسکين من
ϰ-†нêmê§ |